×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ghesye-tanhaei.gohardasht.com

parasto

3فصل

 مادربزرگ من دوباره ازدواج كرده بود ولي نميدونم كي امااين آقاكه خدارحمتش كنه دوپسرداشت به نامهاي منصور وناصركه ميشدن دائي هاي ناتني من.من اززمانيكه خودم روشناختم اينهارو ديده بودم ناصروپدرش خيلي مهربون بودن كه توآينده درباره ناصرخواهم گفت.من اين مردمحبوب راپدربزرگ خودم ميدونستم چون خيلي به من محبت ميكردفقط عيبش اين بودكه قماربازبودوبيشتروقته ميبرد.يادمه يكباركلي وسيله خونه ولباس آورده بوددربين اين لباسها يك پيراهن طوري قرمزرنگ بودكه داد به من اگرتوعزيز خواننده اين لباسرو بعدن ديدي من هم ديدم.مادربزرگم داده بودبه نوهاي پسريش.ومن براي هميشه توحسرت اون لباس موندم وقتي هم پدربزگم ميگفت چيكارش كردي لباس و درجواب ميگفت توچيكارداري.روزي ناصررفته بودبارفيقهايش قم واصفهان وقتيكه برگشت براي من اسباب بازي آوردكه سفالي بودن قوري باوسايلش باز هم من درهمان لحظه فقط بازي كردم ديگه نديدم.يك شب پدرم آمدبه ديدن من وبراي من عروسك عروس آورده بودمن همش اين عروسك روميخوابوندم وبلندش ميكردم آخه چشاي خوشگلش بازوبسته ميشد.ولي باز هم افسوس همينكه پدرم رفت من تاالان ديگه نديدمش عروسكم را.در روبروي خانه ماهمسايه اي زندگي ميكردكه بعضي وقتهاميرفتم بابچه هاي اونهابازي ميكردم آنهايك دختربزرگ داشتن كه بامن مهربون بودوگاهي وقتاهم يك ظرف غذامياورد به خانه ما من كه نميفهميدم هدفش چيه فقط يادمه كه اون بامنصورازدواج كرديادش بخير اونوقتاخنچه عقدآوردن بزن وبكوبي تومحل راه ميوفتاديكي ازطبقهاآيينه شمعدان بود كه وسط كوچه گذاشته بودن تامن خودم رو توآيينه ديدم بناكردم به رقصيدن.پدربزرگ من آشپزخوبي بود خدابيامرز به بچه ها گفته بودكه آجربيارن.من هم يادم دوتاآجرروي هم گذاشتم وببرم خونه كه يكي ازآجرهاافتاد روي شصت پام بادستم شصتم روگرفتم وگريه ميكردم شماوهركسي ديگه بودجاي من همين انتظارو داشت كه ازش دلجويي بشه ولي مادربزرگم من رو اول گرفت بزدن كه چرامواظب نبودم تازه بعد پاي غرق خون من رو بستن.نميدونم مصبب بدبختيهاش من بودم؟هنوز كه هنوزه به اين سؤالم نرسيدم كه چرابامن اين رفتارو ميكرد؟كارهر روز من شده بودكه صبح زودبرم نون بربري بخرم بعدازصبحانه يه كاسه آب وتايد بااسكاج برم گازوپاك مقداري غذا  توي نعلبكي ميريخت وميگذاشت جلويم  ومن همان اندازم بودبه گفته او وحق نداشتم بيشترازش بخوام.دراين ميان مادرم هم گاهي ميديدم بعضي وقتهاباشوهرش ميامد كه درباره شوهرش بعد خواهم گفت.من ديگه داشت هفت سالم تموم ميشد كه پدرم من رو آورد به خانه خودش بماند كه من چقدرخوشحال بودم كه پيش دوبرادر وخواهروپدرم بودم شبهاخواهرم برايم قصه ميگفت ومن كنارخواهرم باآرامش كامل خوابم ميبرد.زمان مدرسه شدپدرم من روسپرده بودبه عمه اش كه اسم من روبنويسه من روز اول مدرسه رويادم ميادكه پشت درمدرسه ايستاده بوديم حالا چرانميدونم مدتي تواون مدرسه بوديم كه ماروبردن به يه مدرسه ديگه.من كمي بازي گوش بودم روزي معلمم به من گفت بيام پاي تخته سه گوسفنديه طرف بودودوگوسفنديه طرف ديگه كه من بايدباهم جمع ميكردم واشتباه گفتم چنان بانوك خودكارزدتوفرق سرم كه چندلحظه بعدسروصورت من پرشده بودازخون فقط يادمه كه پدرم اومدبعدچي شدنميدونم.براي كلاس دوم به مدرسه ديگه انتقال شديم من كلاس دوم بودم يه روزمريض شدم نتونسته بودم مشقام روبنويسم فرادي اون روزمعلم  خودكارلاي انگشتاي من گذاشت وتاتونست فشارداد وبعد گفت كه به مادرت فردابگوبيايد كل اون زنگ رو من گريه كردم نه براي درد انگشتم كه اين درد درمقابل درد بي مادري خيلي سخت نبود من روم نميشدبگم مادرندارم تااينكه معلم ازمن پرسيد چراميترسي مادرت بياد يواشكي گفتم خانم من مادرندارم اينجابودكه معلم مهربونم گورگرفت واشك توچشماش حلقه زدگفت مهم نيست من بخشيدمت ولي بگوپدرت بيادمن يه كارخصوصي دارم من هم به پدرم گفتم فرداي اون روز اومدالبته فكربدنكنيدشوهرداشت. فقط ميخواست ازوضعيت من آگاه بشه.مرطب برام لباس ميخريد به جاي مادرم ميداد محبت ميكردومن خيلي دوستش داشتم.

پنجشنبه 8 آذر 1391 - 6:00:18 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

ali

alisarabi

http://masomazarin.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 24 آذر 1391   11:04:05 PM

ali

alisarabi

http://masomazarin.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 22 آذر 1391   1:34:11 AM

Likes 1

روز اول آشنایی یادته....

برام شعرعاشقانه میخوندی یادته....

من که برات بودم عزیزترین یادته.....

سرمو رو شونه هات میذاشتم یادته....

دست های مهربونت رو روی صورتم می کشیدی یادته....

بهم میگفتی تو تنها عشقمی یادته....

همیشه من تنها آرزوت بودم یادته....

بهم میگفتی توی قلب من جز تو کسی راه نداره یادته....

میخوام تموم حرفاتو فریاد بزنم...(*بگم بی وفا یادته*)

تو تمام وجودت که الآن از سنگ شده منو تنها میذاری...

مگه تو دل نداری....وجدان نداری....

اینو بدون دل من بازیچه نبود...

آره من مثل عروسکی اسباب بازی تو شدم...

تو منو بازی دادی...چه جور به خودت اجازه دادی...

با رفتنت غرورمو بشکنی...

باشه برو....من تنهایی رو بعداز تو دوست دارم...

http://mry_hbp.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 18 آذر 1391   10:04:23 PM

Likes 1

گر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری 

... 

ali

alisarabi

http://masomazarin.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 14 آذر 1391   11:04:13 PM

Likes 1

آری.........

شبی پرسیدمش با بیقراری که غیر از من کسی را دوست داری

دو چشمش از خجالت بر هم افتاد میان گریه هایش گفت آری

ali

alisarabi

http://masomazarin.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 10 آذر 1391   12:52:47 AM

Likes 1

وقتی دلت خسته شــد ، دیگر حتی اشکهای شبانه هـم آرامت نمی کنند ... فـقـط گريه می کنی چون به گريه کردن عادت کرده ای ! وقتی دلت خسته شــد ، دیگر هيچ چيز آرامت نمی کند به جز دل بریدن و رفتن

ali

alisarabi

http://masomazarin.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 10 آذر 1391   12:51:54 AM

Likes 1

عشق آدم را داغ می کند و دوست داشتن آدم را پخته می کند هر داغی یک روز سرد می شود ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود …

ali

alisarabi

http://masomazarin.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 8 آذر 1391   10:51:16 PM

Likes 1

سلام پریسا خانم  دوست عزیز من هر سه فصل این داستان را خوندم خیلی دلگیر بو د ایا واقعی هستش یاافسانه به هر حال ممنون استفاده کردم مرسی